داستان بیسکویت
سلام دوستان! فرا رسیدن ایام الله مبارک!
لازم دونستم به پیشنهاد یکی از دوستان، مطلبی رو به حضورتون برسونم و اون هم خونه تکونی وبلاگه!
به این صورت که اولا هر کس با این قضیه که اصلا"مشخصات ظاهری وبلاگ تغییر اساسی بکنه یا نه، موافقه بگه! بعدش هم اگر پیشنهاد یا مثلا قالبهای زیبا و مناسبی سراغ داره به شورا میل کنه. من که موافقم و این کار رو کردم. راستی بچه های شورا ناراحت نشینا..... من به دستور یکی از دوستان این را متذکر شدم.
یک عذر خواهی هم بدهکارم و اون هم این که مدتیست پستهای انتخاب۱۰ تعطیل شده. البته این از کم کاری من نبوده. من دائما اخبار انتخابات را چک میکنم. ولی این آقایون خاتمی و موسوی یه روز میگن میایم یه روز میگن اگه اون بیاد من نمیام. یه روز میگن موسوی نمیاد. دو باره فرداش میگن نه خاتمی نمیاد!!! برای همین من گیج شدم و هنوز نتونستم پست قابل قبولی (از نظر خودم) بذارم! خلاصه بهم نخندین که منی که مطالب سیاسی میذاشتم حالا رو اوردم به داستان و شعر و عرفان و... که البته اینا واقعا خیلی بهتر از سیاست هستن! حالا دیگه ازین حرفها بگذریم و باهم داستان بیسکویت رو بخونیم:
زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.
چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود ، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكويت نيز خريد.
او بر روي يك صندلي دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب كرد.
در كنار او يك بسته بيسكويت بود و در كنارش مردي نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند.
وقتي كه او نخستين بيسكويت را به دهان گذاشت ، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.
پيش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شايد اشتباه كرده باشد.»
ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكويت برمي داشت ، آن مرد هم همين كار را مي كرد. اين كار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي خواست واكنش نشان دهد.
وقتي كه تنها يك بیسکویت باقي مانده بود ، پيش خود فكر كرد:
«حالا ببينم اين مرد بي ادب چه كار خواهد كرد؟»
مرد آخرين بيسكويت را نصف كرد و نصفش را خورد.
اين ديگه خيلي پررويي مي خواست!
او حسابي عصباني شده بود.
در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست ، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.
وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست ، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساكش قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه بيسكويتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!
خيلي شرمنده شد و از خودش بدش آمد...!!
پایگاهی برای گردهمایی لحظه به لحظه و مجازی فارغ التحصیلان دورهی 12 دبیرستان و راهنمایی احسان