مراسم شب‌های قدر در دبیرستان احسان

تصویر از خبرگزاری رسامراسم احیای شب های قدر، مورخ 14 و 16 و 18 تیرماه از ساعت 22:45 تا 2:45 بامداد در محل دبیرستان احسان برگزار می شود.

سخنران: حجت الاسلام سیدعلیرضا شجاعی
دعا و مناجات: حاج محسن فرهمند آزاد

:: ساعت 22:45 ............ قرائت دعای افتتاح
:: ساعت 23 ................ قرائت دعای جوشن کبیر (حاج محسن فرهمند آزاد)
:: ساعت 0:30 بامداد ..... سخنرانی حجت الاسلام سیدعلیرضا شجاعی
:: ساعت 1:30 بامداد ..... مناجات و توسل (حاج محسن فرهمند آزاد)

مجلس پذیرای حضور آقایان و بانوان بوده و همچنین حیاط دبیرستان برای پارک خودروها مهیاست.

تاریخ

سلام ضمن تسلیت ایام خدمت همه ی دوستان

به مناسبت درگذشت جناب آقای منتظری نامه تاریخی امام به ایشان رو برای دوستانی که این نامه ی مهم رو ندیده اند، در زیر می آورم. در ادامه مطلب  نامه های رد و بدل شده بین جناب ایشان و میر حسین موسوی رو نیز قرار داده ام تا شاید معنای سخنان امام روشن تر شود.

بسم الله الرحمن الرحيم

جناب آقاي منتظري

با دلي پر خون و قلبي شكسته چند كلمه‌اي برايتان مي‌نويسم تا مردم روزي در جريان امر قرار گيرند. شما در نامه اخيرتان نوشته‌ايد كه نظر تو را شرعاً بر نظر خود مقدم مي‌دانم؛ خدا را در نظر مي‌گيرم و مسائلي را گوشزد مي‌كنم. از آنجا كه روشن شده است كه شما اين كشور و انقلاب اسلامي عزيز مردم مسلمان ايران را پس از من به دست ليبرال‌ها و از كانال آنها به منافقين مي‌سپاريد، صلاحيت و مشروعيت رهبري آينده نظام را از دست داده‌ايد. شما در اكثر نامه‌ها و صحبت‌ها و موضعگيري‌هايتان نشان داديد كه معتقديد ليبرال‌ها و منافقين بايد بر كشور حكومت كنند. به قدري مطالبي كه مي‌گفتيد ديكته شده منافقين بود كه من فايده‌اي براي جواب به آنها نمي‌ديدم. مثلا در همين دفاعيه شما از منافقين تعداد بسيار معدودي كه در جنگ مسلحانه عليه اسلام و انقلاب محكوم به اعدام شده بودند را منافقين از دهان و قلم شما به آلاف و الوف رساندند و مي‌بينيد كه چه خدمت ارزنده‌اي به استكبار كرده‌ايد. در مساله مهدي هاشمي قاتل، شما او را از همه متدينين متدين‌تر مي‌دانستيد و با اينكه برايتان ثابت شده بود كه او قاتل است مرتب پيغام مي‌داديد كه او را نكشيد. از قضاياي مثل قضيه مهدي هاشمي كه بسيار است و من حال بازگو كردن تمامي آنها را ندارم. شما از اين پس وكيل من نمي‌باشيد و به طلابي كه پول براي شما مي‌آورند بگوييد به قم منزل آقاي پسنديده و يا در تهران به جماران مراجعه كنند. بحمد الله از اين پس شما مساله مالي هم نداريد. اگر شما نظر من را شرعاً مقدم بر نظر خود مي‌دانيد -كه مسلماً منافقين صلاح نمي‌دانند و شما مشغول به نوشتن چيزهايي مي‌شويد كه آخرتتان را خراب‌تر مي‌كند-، با دلي شكسته و سينه‌اي گداخته از آتش بي‌مهري‌ها با اتكا به خداوند متعال به شما كه حاصل عمر من بوديد چند نصيحت مي‌كنم ديگر خود دانيد:

19 سال گذشت ...

1 - سعي كنيد افراد بيت خود را عوض كنيد تا سهم مبارك امام بر حلقوم منافقين و گروه مهدي هاشمي و ليبرال‌ها نريزد.

2 - از آنجا كه ساده‌لوح هستيد و سريعاً تحريك مي‌شويد در هيچ كار سياسي دخالت نكنيد، شايد خدا از سر تقصيرات شما بگذرد. 

3 - ديگر نه براي من نامه بنويسيد و نه اجازه دهيد منافقين هر چه اسرار مملكت است را به راديوهاي بيگانه دهند. 

4 - نامه‌ها و سخنراني‌هاي منافقين كه به وسيله شما از رسانه‌هاي گروهي به مردم مي‌رسيد؛ ضربات سنگيني بر اسلام و انقلاب زد و موجب خيانتي بزرگ به سربازان گمنام امام زمان -روحي له الفدا- و خون‌هاي پاك شهداي اسلام و انقلاب گرديد؛ براي اينكه در قعر جهنم نسوزيد خود اعتراف به اشتباه و گناه كنيد، شايد خدا كمكتان كند.

و الله قسم، من از ابتدا با انتخاب شما مخالف بودم، ولي در آن وقت شما را ساده‌لوح مي‌دانستم كه مدير و مدبر نبوديد ولي شخصي بوديد تحصيل‌كرده كه مفيد براي حوزه‌هاي علميه بوديد و اگر اين گونه كارهاتان را ادامه دهيد مسلما تكليف ديگري دارم و مي‌دانيد كه از تكليف خود سرپيچي نمي‌كنم. و الله قسم، من با نخست‌وزيري بازرگان مخالف بودم ولي او را هم آدم خوبي مي‌دانستم. و الله قسم، من راي به رياست جمهوري بني‌صدر ندادم و در تمام موارد نظر دوستان را پذيرفتم.

سخني از سر درد و رنج و با دلي شكسته و پر از غم و اندوه با مردم عزيزمان دارم: من با خداي خود عهد كردم كه از بدي افرادي كه مكلف به اغماض آن نيستم هرگز چشم‌پوشي نكنم. من با خداي خود پيمان بسته‌ام كه رضاي او را بر رضاي مردم و دوستان مقدم دارم؛ اگر تمام جهان عليه من قيام كنند دست از حق و حقيقت برنمي‌دارم.

من كار به تاريخ و آنچه اتفاق مي‌افتد ندارم؛ من تنها بايد به وظيفه شرعي خود عمل كنم. من بعد از خدا با مردم خوب و شريف و نجيب پيمان بسته‌ام كه واقعيات را در موقع مناسبش با آنها در ميان گذارم. تاريخ اسلام پر است از خيانت بزرگانش به اسلام؛ سعي كنند تحت تاثير دروغ‌هاي ديكته شده كه اين روزها راديوهاي بيگانه آن را با شوق و شور و شعف پخش مي‌كنند نگردند. از خدا مي‌خواهم كه به پدر پير مردم عزيز ايران صبر و تحمل عطا فرمايد و او را بخشيده و از اين دنيا ببرد تا طعم تلخ خيانت دوستان را بيش از اين نچشد. ما همه راضي هستيم به رضايت او؛ از خود كه چيزي نداريم، هر چه هست اوست. و السلام.

يكشنبه 6 / 1 / 68

 روح‌الله الموسوي الخميني

(صحیفه نور/ جلد 21 - صفحه 330)

ادامه نوشته

ولادت امام رضا مبارک

موسیا آداب دانان دیگراند

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

...

...

ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

موسیا! آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

- با هم راه افتادیم.من بودم و شبان. او می رفت چارق خدا را بدوزد، روغن و شیر برایش ببرد، موهایش را شانه کند. من می رفتم. پابوس حضرت!

- گفت: " حالا کدام حرم برویم؟ " گفتم: " فرقی با هم ندارند. همه ی اولیای خدا یک نور واحدند ". شبان خندید: " برای تو فرقی نمی کند کجا برویم؟ " گفتم: " نه، نباید بکند. " گفت: " پس چرا به اسم او که می رسی، روی چشمت مه می گیرد؟ فرق نمی کنند که؟ " لال شدم. مچ گرفته بود. گفت: " تو نور واحد و این حرفها سرت نمی شود. درس تو هنوز به آنجا نرسیده، این درس کلاس بالایی هاست. درس تو رسیده به نان و نمک! نان و نمک او را خوردی، به او دل بستی. بین او و همه ی ائمه فرق می گذاری. نمک گیر شده ای. "

- می خواستم قبل از اینکه مشرف شوم غسل کنم. می دانستم جزو آداب است. دوش هتل آب گرم خوبی داشت. لیف و صابون و کیسه هم بود برای سابیدن، اما این شبان نگذاشت. گفت: " فایده ای ندارد، این آب ها چرک ما را نمی شوید. این لجن ها لِرد بسته. اگر بسابی هم نمی رود. " گفتم: " با این سر و وضع برویم؟ " گفت: " اهل بیرون کردن که نیستند. معصوم هم که نمی تواند به رجس نگاه کند. می بینند الان است که بارگاهشان نجس شود. دستور می دهند زود بیایند ما را تطهیر کنند که همه جا را به گند نکشیم. تا می آیند بشویندمان زود نیت می کنیم: خدایا ما را از پاکیزگان قرار بده و این می شود غسل زیارت! " گفتم: " چه زرنگی! " گفت: " کسی برای ملاقات می رود غسل می کند، عاقل؟ " شیر آب را بستم. یکی در گوشم زیارت جامعه می خواند: " ولایتتان زیبامان کرد، چرک روحمان را گرفت، جانمان را شست. "

- کفش های من و پاهای برهنه ی او، هر دو به صحن رسیدیم. گفتم: " تند نرو! باید اول اذن دخول بخوانیم. اجازه ی ورود بگیریم. " پاهای عریانش از شوق رفتن لرزیدند. مبهوت نگاهم کرد. گفتم: " من می خوانم تو تکرار کن:

آیا به من اجازه می دهید ای فرشتگان مقیم در این درگاه؟

آیا به من اجازه می دهی ای رسول خدا؟

آیا به من اجازه می دهی ای آقا، ای علی بن موسی الرضا؟ "

عصایش را به زمین کوفت: " این جور ادب ها مال اهل مدینه ی خودشان است. همان ها که هر روز به درسشان می آیند، دستشان را می بوسند. ما که اهل شهرشان نیستیم. ما را که راه نداده اند. ما اهل بیابانیم. دور از آب و آبادی ولایت! ما اعرابی هستیم. بیابان فراق نشین. اعرابی ادب سرش نمی شود. "

- اعرابی به مسجد مدینه آمده بود. چون نیاز پیدا کرد، همان جا در مسجد ادرار کرد. اصحاب برآشفتند. خواستند او را بزنند. پیامبر آن ها را عقب زدند. فرمودند: " با او مدارا کنید! "

- گفت:  " با ما مدارا می کنند! باور کن. " گفتم: " هیچی نگوییم؟ همین طور برویم تو؟ " گفت: " فقط سرت را بینداز پایین و برو تو! به زبان بیابان نشینی، این یعنی اذن دخول! "

سرش را انداخت پایین و با پاهای برهنه ی از شوق لرزان دوید طرف حرم. خادم کفش دار زد به شانه ام: " نمره ی کفش تو بگیر. حواست کجاست؟ "

- گفتم: بیا سلام کنیم.

"سلام بر تو ای حجت خدا در زمین

 سلام بر تو ای صدیق شهید

 سلام بر تو ای جانشین خوب و نیکو"

شبان ایستاده بود و طوری غریب، به کلماتی که از دهانم می آمدند نگاه می کرد. طوری غریب! طفلکی، نمی فهمید. حرف ها به زبان او نبود. نگاهش کردم تا شاید او هم سلام ها را تکرار کند. هنوز مات بود... در من؟ یا کنارم؟ نمی دانم! دست روی سینه اش گذاشت: " السلام علیک دوست! سیدی مولای مهربان! "

- ایستادیم گوشه ی دیوار آینه ای. گفتم: " حالا باید زیارت نامه بخوانیم. " رفتم مفاتیح بیاورم. با من نیامد. ماند. همان جا پوستینش را انداخت کف زمین. نشست. سرش را گذاشت به دیوار. زل زد به ضریح. مفاتیح در دست های من باز بود. گفتم: " بگو سلام بر تو ای نور خدا در تاریکی های زمین! " نگفت. ناگهان با لحنی غمگین که کسی اش مرده باشد نوحه کرد: " از آن بالا بالا ما را انداختند پایین! آقا. تاریک بود، چه جور. آن پایین را می گویم. چشم، چشم را نمی دید. مثل اتاق که تاریک باشد، نه! مثل شب رودخانه، شاید هم مثل رودخانه ی یک شب. غلیظ! دست که می بردیم جلو، دستمان توی تاریکی گیر می کرد. حتی دستمان را هم نمی دیدیم. موج های تاریکی هر هر می ریختند روی هم! ترسیده بودیم آقا. چه جور! خالی بود. دور و برمان را می گویم. هیچی نبود. نه چیزی که بشود گرفت، نه چیزی که بشود رویش ایستاد یا بهش تکیه کرد. مثل بیابان لخت؟ نه! تو بیابان اقلا زیر پای آدم چیزی هست، ولی آنجا نبود. حتی زیر پاهایمان هم خالی بود.

آقا، تنها بودیم. صدای ناله ی همدیگر را می شنیدیم، ولی هر چه دست می کشیدیم هم را پیدا نمی کردیم. دست هایمان را کشیده بودیم جلو، کورمال، کورمال، دور خودمان می چرخیدیم و دنبال چیزی که نبود می گشتیم.

بعد همانی شد که خودتان می دانید. صدای شما آمد، از پشت تاریکی. اول گفتید: " سلام! " نمی دانید چه حالی شدیم. از وقتی از آن بالا بالا افتاده بودیم کسی بهمان سلام نکرده بود. صدایتان! صدایتان خیلی آشنا بود، ولی هر چه فکر کردیم یادمان نیامد کجا قبلا شنیده بودیم.

گفتید: " من این جایم  این جا تاریک نیست! من فانوس دارم! " آقا دلمان غلنج رفت. داد زدیم: " کجا؟ کدام طرف؟ " گفتید: " یک قدم جلوتر " از ذوق جیغ کشیدیم. یک پایمان را بلند کردیم که بگذاریم جلوتر! یک دفعه گیج شدیم. ما مدت ها بود داشتیم می چرخیدیم. حالا دیگر یادمان نمی آمد که اول به کدام جهت آمده بودیم تو قبل از چرخیدن! نه اصلا یادمان نمی آمد.

پای بالا رفته را به کدام طرف زمین می گذاشتیم که اسمش جلوتر باشد؟ نمی دانستیم. گفتیم شاید دور بعدی معلوم شود. باز چرخیدیم.

این ها همه را یادتان هست که، خب حالا یک مطلب کوچک: ما هنوز همان جاییم آقا! تو همان حال ها! داریم می چرخیم تا شاید دور بعدی بفهمیم. عجیب است؟ نه؟ باورتان نمی شود؟ هستیم دیگر! درست همان جا! فقط فرقی که کرده، صدای شما یواش تر می آید. هر هر موج های تاریکی هم بلند تر شده!

خب، نیامدم ای جا که داستان را از اول تعریف کنم. می خواستم بگویم: آقا ما فانوس نداریم، خب؟ این جا هم تاریک است. خب؟ حالا شما هی از پشت آن موج ها بگویید: " بیا جلوتر! " عجب بدبختی ای است. آقا ما نمی دانیم شما کدام طرفید؟ جلوتر کجاست؟

چه وضع گریه داری داریم. همین طور دستمان روی تن تاریکی است، داریم می چرخیم. صدای شما می آید. یک پای ما توی هوا است. اشک هایمان می ریزند وسط دایره  ای که دورش می چرخیم.

آقا فانوس را بگیرید بالاتر! همین آقا! من اصلا آمده بودم همین را بگویم: فانوس را بگیرید بالاتر.

پیرزنی کنارم بود گفت: " جوان! اگر زیارتت تمام شده مفاتیح را بده من هم بخوانم. " تمام شده بود؟ زیارتم؟... زیارتش؟

- چمدان را که توی کوپه گذاشتم دیدم بقچه اش نیست. گشتم همه جا را، توی ایستگاه نبود. قطار سوت کشید. پریدم توی کوپه. قطار راه افتاد. سرم را چسباندم به شیشه. از گنبد که رد شدیم یادم افتاد که جا ماند. همان جا. آن گوشه، زل زده به ضریح.

شب‌های قدر - رايزنی‌های واقعی (پست 300 سايت)

اصولاً شب‌های قدر كه به آستانه‌ی زندگانی ما پای می‌نهند ۱، يك نشاط ذاتی در انسان پديدار می‌شود، يك شور و اشتياق عجيب كه بعضاً موجب و مقدمه‌ی برخی تحولات روحی نيز می‌گردد. شوری كه شايد مشابه‌اش را در محرم و صفر و گاهاً در رويدادهای ديگر بيابيم ولی آنها فقط مشابه هستند، اين يكی جنسش فرق می‌كند - نه اينكه بالاتر از آنهای ديگر است، قياس و رتبه‌بندی اينها محلش اينجا نيست - منظور اين است كه ذاتش متفاوت است. شايد بتوان گفت كه بی‌واسطه با خود پروردگار رايزنی می‌كنی! همين آخری را كه ياد كرديم، شيرينی بی حد و اندازه‌ی آن است. می‌خواهی تا محبوبت آنچه تقدير توست برای آينده، نيكو نگارد و از آنچه خيرش نمی‌چربد، بكاهد.

اما اينجا دو نكته عميقاً پا به جاست:

اول آنكه در كنار اين‌همه عظمت و معرفت و لطافت و زيبايي، روشن است كه برخی آفت‌های دنيايی و غيرالاهی نيز نفوذ كرده و رو به رشد خواهند گذاشت، يا با ظواهر درگير می‌كنند و به دنبال ته‌ديگ‌های بی‌مايه جستجوگر می‌نمايند و يا اصلاً بر صورت پرسش قلم نيستی كشيده و آن را در ذهن بی‌جلوه پندار می‌كنند. ...
اگر آن اولی باشيم كه فقط تلاش كنيم تا بخوانيم و بخوانيم و بخوانيم بی‌آنكه بفهميم و هرزمان كه سخن معرفت و اصلاحی نيز به پيش آيد، خاك‌آلود همان خواندن‌ها، خميازه‌های مستی و خماری سردهيم و همان‌طور كه بوديم گذر كنيم، كه خب فقط - البته تقريباً فقط - شب را گذرانده‌ايم و صد البته كه خسته نباشيم، چراكه شايد اقل بهره‌ها را از دريای منفعت‌ها صيد كرده‌ايم.۲ يعنی خيلی عادی هستيم!

دوم نيز، تكليفش از اول روشن‌تر است، بخار معرفت اولی حداقل ما را تا جايی ولو اندك مهيای تحرك می‌كند، امّا در اين مرتبه‌ی اخير همان بخار و غبار رقيق را نيز حول خويش نمی‌بينيم.
انسان وقتی خودش نخواهد و نپندارد و مايل نباشد، تقصير از آن ديگری نيست.

اين شب‌ها خوب است و عالی است كه انسان رنج عبادت به جان كشد و وقت خويش را به ندبه و ناله گذراند، اما حال و معرفت جايگاهی اَهَمّ دارد، آنجا كه معرفت باشد، الطاف و رحمت‌ها در سكوت و غير ادعيه نيز حاصل می‌شود چه رسد به همراهی آنان.
گرچه آن پروردگار رحيم و رحمانی كه نفسمان به وجود او گره خورده، همين كاستی‌ها را نيز با رأفت پرمايه‌ی خويش ارج گذاشته و دست رد بر سينه‌ای روانه نمی‌دارد ...

فَلَم أرَ مَوْلًی كريماً أصبَرَ علی عَبْدٍ لَئيمٍ ۳

------------------------------------------
۱. البته دقيق‌ترش شايد پانهادن ما به آستانه‌ی آنهاست!
۲. هرچند صيد كه شايد نتوان گفت، چرا كه در عرضه‌مان نمی‌گنجد؛ بلكه از روی كرامت و بزرگواری چيزی در كف تهی دستانمان گذارده‌اند و اينگونه امر برمان مشتبه گشته است!
۳. از دعای پرمعنای افتتاح

از وب‌نوشت حيران

اتل متل پهلوون ...

ابوالفضل سپهرابوالفضل سپهر، يکی از بازمانده‌های قافله‌ی رزمندگان هشت سال دفاع بود که چند سال پيش (در سال ۸۳) که در شرايط بسيار بد جسمی به سر می‌برد، بالاخره به مقام شهادت رسيد. 

شهيد سپهر يکی از شاعران دفاع مقدس بود که مجموعه‌ی سروده‌هايش مدتی پس از شهادتش با نام دفتر آبی منتشر شد. سروده‌های سپهر از لحاظ ادبی خيلی در سطح بالايی جای نداره ولی اون چيزی که موجب ارزش اونه محتوا و شفافيت و صداقت موجود در اونهاست. شايد بخش‌هايی از اونها رو شما هم با نام "اتل متل يه بابا" شنيده باشيد.

گفتم که به مناسبت روز جانباز، يکی از اون سروده های او که با این روز متناسبه رو اينجا بياورم، پس ادامه‌ی مطلب رو اگر حوصله داريد، بخونيد.

ادامه نوشته

حفظ نظام، اوجب واجبات!

امروز بر ملت  ايران، خصوصاً، و بر جميع مسلمانان، عموماً،  واجب است اين امانت الهي را كه در ايران به طور رسمي اعلام شده و در مدتي كوتاه نتايج عظيمي به بار آورده، با تمام توان حفظ نموده و در راه ايجاد مقتضيات بقاي آن و رفع موانع و مشكلات آن كوشش نمايند.-وصیت‌نامه سیاسی الهی امام خمینی(ره)

×××

قطاری پر از طلا و جواهرات قیمتی متعلق به مردم یک سرزمین با مردمانی نجیب را در نظر بگیرید که توسط گروهی از دزدان حرفه‌ای و بی فرهنگ وابسته به دشمنان دزدیده شده و به سمت سرزمین دشمن در حرکت است. عده‌ای از محافظان و مردم فداکار آن سرزمین تصمیم می‌گیرند که در یک عملیات سخت و خطرناک جواهرات مردم را از دست دزدان وابسته به دشمن خارج کنند. اما تا زمانیکه موفق به این کار شوند؛ دزدان هم قطار را وارد زمین دشمن کرده‌اند و هم با بی‌عقلی و نابلدی و عیاشی خود تا توانسته‌اند به قطار صدمه‌زده‌ و آن را آلوده کرده‌اند.

سردسته مردان فداکار هدایت قطار را بدست می‌گیرد. کار او بسیار مشکل است. هم باید قطار را به کشور امن خود بازگرداند، هم خرابی‌های قطار را بدون متوقف کردن قطار تعمیر کند، هم واگن‌های آلوده را تمیز کند و هم با دزدانی که به دنبال آنان به راه افتاده یا بر سرراهشان کمین کرده اند مقابله کند. از آنجا که دشمنان برای دستگیری آنان ریل‌های مسیر را خراب کرده‌اند تا آن‌ها را متوقف کنند؛ بنابراین مجبورند هم ریل را تعمیر کنند هم در برابر مهاجمان از خود دفاع کنند. از آن بدتر اینکه برای فرار از دشمنان برخی اوقات مجبورند از راه میانبر استفاده کنند و برای میانبر مجبورند که بر روی یک رودخانه پل بزنند و مقداری ریل‌گذاری هم انجام بدهند.

راننده قطار یا همان سردسته نجات دهندگان قطار وظایف خودش را به خوبی می‌داند و بر اوضاع مسلط است؛ و با وجود تمام مشکلات قطار لحظه به لحظه به وطن خود نزدیک می‌شود؛ اما او با چند دردسر جدی مواجه است. برخی از همراهان او از همان ابتدا به امید اینکه چیزی عایدشان شود با او همراه شده‌اند. برخی دیگر از ابتدا اینگونه نبودند اما با مشاهده جواهرات وسوسه شدند و هدفشان عوض شد. برخی دیگر نه طمعی دارند و نه وسوسه شدند. اما از ترس دستگیر شدن توسط دشمن حسابی ترسیده‌اند؛ برخی دیگر هیچ‌کدام از مشکلات فوق را ندارند اما خوب کار کردن را بلد نیستند و دائم با خرابکاری‌های خود برای او دردسر درست می‌کنند. بعضی دیگر خوب کار می‌کنند اما بعضی وقت‌ها خودسری هم می‌کنند که برای او دردسر ساز می‌شود. گروه دیگری هم در قطار هستند که نه کارخرابی می‌کنند و نه خودسری، اما بدشان هم نمی‌آید که کار را از دست او خارج کنند و خودشان اوضاع را بدست بگیرند؛ بنابراین دائم به او و کارهای او درگوش یکدیگر اشکال  می‌گیرند.

این چند دسته دائما با هم درگیرند. بعضی وقت‌ها هم چند تا با هم علیه بقیه متحد می‌شوند. دائم از راننده اشکال می‌گیرند که چرا واگن ما کثیف است؟ چرا شام ما سرد است؟ چرا به فکر تعمیر توالت‌های قطار نیستید؟ و ... بعضی وقت‌ها هم به این نتیجه می‌رسند که به دلیل کثیفی واگن ما، حتما تا یک ساعت دیگر همه ما توسط دشمن دستگیر می‌شویم! و شروع می‌کنند اخطار دادن به راننده که اگر واگن ما را تعمیر نکنی حتما همه ما توسط دشمن قتل‌عام خواهیم شد.

اما راننده کارهای مهم‌تری دارد و نمی‌تواند وقت خود را برای آن‌ها تلف کند. اصلا شاید از نظر او کثیفی واگن آن‌ها برای رسیدن به هدف و نجات قطار ضروری باشد! اما بعضی از گروه‌های فوق پس از مدتی به این نتیجه می‌رسند که اتفاقا به همین دلیل این راننده دیگر صلاحیت رانندگی و فرماندهی قطار را ندارد. از آن بدتر اینکه بعضی از گروه‌های دیگر اصلا حرکت قطار را اشتباه می‌دانند و معتقدند که باید از قطار خارج شد!


ادامه نوشته

سجاد به عظمت همان سجاد است!

با شنیدن نام امام سجاد، چه بر اذهانمان می گذرد؟  ناتوانی، بيماری، شکستگی، اسارت ...
و وای بر من شیعه‌ی اين امام که اين گونه پيرامون وجود پربرکتش می‌اندیشم. (آيا اصلاً می انديشم؟) امام سجاد عليه السّلام
آيا به حق او ناتوان بود که آن گونه در پی آن حادثه‌ی عظيم و اندوه فراوان در مصيبت پدر و يارنشان، مقاومت نشان داد و ايستادگی کرد؟ همان او بود که گام در تکامل مسير دشوار جهاد پدر برداشت و اين رسالت و امامت پر مسئوليت را ادامه داد. غم و اندوه اين مصيبت بزرگ را به جان خريد و قد خم ننمود تا اسلام حراست شود.
پس چرا اين قدر کوتاه‌فکری برایم از خود می‌پرورانم؟
اين مرد همان حسين است، همان مجتبی است، همان علی است، همان رسول خداست!(۱) چرا که کلهم نور واحد.
اگر صلاح و حکمت ايزدی بود اين امام عظيم الشأن نيز چون پدرش شمشير به دست می‌گرفت و جهاد می‌کرد، يا چون عمويش صلح می نمود، يا چون فرزندش ولايت عهدی می‌پذيرفت و يا ... و يا همچون خودش در پس شکيبايی و صبر، در مضامين نيايش الهی هدايت‌گری می‌نمود.
اين‌ها همه از زبان و قلم من که بسی ناقص و کم ظرفيت است به بيرون تراويده، حال ببينيم زيباترين توصيفاتشان را از زبان خود اماممان:
حضرت سجاد (عليه السلام) در مسجد شام و در حضور يزيد و يزيديان و پس گفته شدن ناسزا به اهل بيت و مدح معاويه، اين گونه خود را معرفی نمودنند و آن عبارات مشهور و معروف را که بسيار تأثیر گذارند را بیان کردند (که من بسيار خلاصه در ادامه مطلب می آورم):

ادامه نوشته

حمایت از غزه

بسم رب شهدا و صدیقین

حتما از اوضاع مردم مظلوم غزه خبر دارید و روایات و احادیث مختلف راجع به اهتمام به امور مسلمین رو هم شنیده اید. اگر نه من یکی دوتاشو نقل به مضمون می کنم: "من اصبح و لم یهتم بالامور المسلمین فلیس بمسلم یا من سمع ندا یا للمسلمین فلم یجبه فلیس بمسلم."

می دونین که به فتوای همه ی مراجع، اهل سنت هم مسمانند از اون گذشته اهالی غزه هم انسانند.

جهت تذکر عرض می کنم امروز بعد از نماز جمعه در سراسر ایران راهپیمایی بر گذار میشه. من از همه ی دوستان خواهش می کنم خارج از همه ی صف بندی های عقیدتی، سیاسی به وظیفه اسلامی،انسانی خود عمل کنند و به همراه خانواده،فک و فامیل، اهل و عیال در راهپیمایی حضور پر شور داشته باشند.

مطمئنا شرکت در اینگونه حرکت ها کم از شرکت در مجالس امام حسین علیه السلام نداره و بلکه واجب تر زیرا که حضرت برای اقامه ی امر به معروف و نهی از منکر و زنده کردن دین رسول الله از مدینه خارج شدند. پس امروز ما هم بجای اینکه فقط به گریه کردن بپردازیم عملا باید وارد صحنه شویم. و حسین و یزید زمانه را بشناسیم. و همان کنیم که حضرت کردند.

به دلیل بحث پیش آمده در نظرات ادامه ی مطلب رو اضافه کردم لطفا بخونید و بهش فکر کنید!

التماس دعا


ادامه نوشته

300 کشته و 900 زخمی!

   بأیِّ ذنبٍ قُتِلَت!

ادامه نوشته

عید ولایت مبارک!

ميلاد امام رضا عليه السّلام

"میلاد امام هشتم شیعیان بر همه شیعیان علوی مبارک باد "