اتل متل پهلوون ...

ابوالفضل سپهرابوالفضل سپهر، يکی از بازمانده‌های قافله‌ی رزمندگان هشت سال دفاع بود که چند سال پيش (در سال ۸۳) که در شرايط بسيار بد جسمی به سر می‌برد، بالاخره به مقام شهادت رسيد. 

شهيد سپهر يکی از شاعران دفاع مقدس بود که مجموعه‌ی سروده‌هايش مدتی پس از شهادتش با نام دفتر آبی منتشر شد. سروده‌های سپهر از لحاظ ادبی خيلی در سطح بالايی جای نداره ولی اون چيزی که موجب ارزش اونه محتوا و شفافيت و صداقت موجود در اونهاست. شايد بخش‌هايی از اونها رو شما هم با نام "اتل متل يه بابا" شنيده باشيد.

گفتم که به مناسبت روز جانباز، يکی از اون سروده های او که با این روز متناسبه رو اينجا بياورم، پس ادامه‌ی مطلب رو اگر حوصله داريد، بخونيد.

ادامه نوشته

داستان بیسکویت

سلام دوستان! فرا رسیدن ایام الله مبارک!

لازم دونستم به پیشنهاد یکی از دوستان، مطلبی رو به حضورتون برسونم و اون هم خونه تکونی وبلاگه!

به این صورت که اولا هر کس با این قضیه که اصلا"مشخصات ظاهری وبلاگ تغییر اساسی بکنه یا نه، موافقه بگه! بعدش هم اگر پیشنهاد یا مثلا قالبهای زیبا و مناسبی سراغ داره به شورا میل کنه. من که موافقم و این کار رو کردم. راستی بچه های شورا ناراحت نشینا..... من به دستور یکی از دوستان این را متذکر شدم.

یک عذر خواهی هم بدهکارم و اون هم این که مدتیست پستهای انتخاب۱۰ تعطیل شده. البته این از کم کاری من نبوده. من دائما اخبار انتخابات را چک میکنم. ولی این آقایون خاتمی و موسوی یه روز میگن میایم یه روز میگن اگه اون بیاد من نمیام. یه روز میگن موسوی نمیاد. دو باره فرداش میگن نه خاتمی نمیاد!!! برای همین من گیج شدم و هنوز نتونستم پست قابل قبولی (از نظر خودم) بذارم! خلاصه بهم نخندین که منی که مطالب سیاسی میذاشتم حالا رو اوردم به داستان و شعر و عرفان و... که البته اینا واقعا خیلی بهتر از سیاست هستن! حالا دیگه ازین حرفها بگذریم و باهم داستان بیسکویت رو بخونیم:

 

زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود.

چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود ، تصميم گرفت براي گذراندن وقت كتابي خريداري كند. او يك بسته بيسكويت نيز خريد.

او بر روي يك صندلي دسته دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب كرد.

در كنار او يك بسته بيسكويت بود و در كنارش مردي نشسته بود و داشت روزنامه مي خواند.

وقتي كه او نخستين بيسكويت را به دهان گذاشت ، متوجه شد كه مرد هم يك بيسكويت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت.

پيش خود فكر كرد: «بهتر است ناراحت نشوم ، شايد اشتباه كرده باشد.»

ولي اين ماجرا تكرار شد. هر بار كه او يك بيسكويت برمي داشت ، آن مرد هم همين كار را مي كرد. اين كار او را حسابي عصباني كرده بود ولي نمي خواست واكنش نشان دهد.

وقتي كه تنها يك بیسکویت باقي مانده بود ، پيش خود فكر كرد:

«حالا ببينم اين مرد بي ادب چه كار خواهد كرد؟»

مرد آخرين بيسكويت را نصف كرد و نصفش را خورد.

اين ديگه خيلي پررويي مي خواست!

او حسابي عصباني شده بود.

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام كرد كه زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن كتابش را بست ، چيزهايش را جمع و جور كرد و با نگاه تندي كه به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت.

وقتي داخل هواپيما روي صندلي اش نشست ، دستش را داخل ساكش كرد تا عينكش را داخل ساكش قرار دهد و ناگهان با كمال تعجب ديد كه جعبه بيسكويتش آنجاست ، باز نشده و دست نخورده!

خيلي شرمنده شد و از خودش بدش آمد...!!

 

به مقصد خدا!

قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ لختی در ايستگاه دنيا توقف کرد و پيامبر رو به جهان کرد و گفت: مقصد ما خداست ٬ کيست که با ما سفر کند ؟ کيست که رنج و عشق توامان بخواهد ؟ کيست که باور کند دنيا ايستگاهی است تنها برای گذشتن ؟
قرن ها گذشت اما از بيشمار آدميان جز اندکی بر آن قطار سوار نشدند .
از جهان تا خدا هزار ايستگاه بود . در هر ايستگاه که قطار می ايستاد ٬ کسی کم می شد . قطار می گذشت و سبک می شد . زيرا سبکی، قانون راه خداست .
قطاری که به مقصد خدا می رفت ٬ به ايستگاه بهشت رسيد . پيامبر گفت :‌اينجا بهشت است . مسافران بهشتی پياده شوند . اما اينجا ايستگاه آخرين نيست .
مسافرانی که پياده شدند ٬ بهشتی شدند . اما اندکی ٬ باز هم ماندند ٬ قطار دوباره راه افتاد و بهشت جا ماند .آنگاه خدا رو به مسافرانش کرد و گفت : درود بر شما ٬ راز من همين بود . آن که مرا می خواهد ٬ در ايستگاه بهشت پياده نخواهد شد .
و آن هنگام که قطار به ايستگاه آخر رسيد ٬ ديگر نه قطاری بود و نه مسافری.

بحر های طویل !!

درصددم دوباره این قسمت رو شروع کنم !!  ایندفعه به مناسبت ایام ، بحر طویل خطبه ی حضرت زینب رو میذارم . پس اگه مایلید بخونید ، سری به ادامه مطلب بزنید !!
این بحر از کتاب "یك ماه خون گرفته،‌هفتاد و دو ستاره" نوشته جناب آقای غلامرضا سازگار گرفته شده . البته این فقط مضمون خطبه است و نه عین آن .
یاد آوری میکنم که وزن و آهنگ و پشت هم خوندن رو هنگام خوندن اون فراموش نکنید !

بحر طویل خطبه ی حضرت زینب سلام الله علیها در کوفه

(از زرنگ ممنونم که تذکر داد چون اشتباهی یه بحر تکراری گذاشته بودم ، امیدوارم این یکی مورد تاییدتون قرار بگیره.)

یاعلی

ادامه نوشته

ممکن است مشکل از خودت باشد!!!!

سلام خدمت همه ی عزیزانم...

این پست رو در راستای تغییر جو وبلاگ که در حال حاضر زیاد از اون راضی نیستم قرار میدم.انشاالله که بقیه ی دوستان هم یاری کنند.

داستانی کوتاه:

مردى متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنواییش کم شده است. به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد .

بدین خاطر، نزد دکتر خانوادگیشان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت.

دکتر گفت براى این که بتوانى دقیقتر به من بگویى که میزان ناشنوایى همسرت چقدر است آزمایش سادهاى وجود دارد.

این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو:

«ابتدا در فاصله ٤ مترى او بایست و با صداى معمولى مطلبى را به او بگو.

اگر نشنید همین کار را در فاصله ٣ مترى تکرار کن.

همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد

آن شب، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود.

مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود ٤ متر است.بگذار امتحان کنم.

سپس با صداى معمولى از همسرش پرسید: عزیزم شام چى داریم؟

جوابى نشنید.

بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید:عزیزم شام چى داریم؟

باز هم پاسخى نیامد.

باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً ٢ متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت: عزیزم شام چی داریم؟

باز هم جوابى نشنید.

باز هم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید.سوالش راتکرار کرد و باز هم جوابى نیامد...

این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت: عزیزم شام چى داریم؟

زن گفت: مگه کر شدی؟

براى پنجمین بار میگم: خوراک مرغ!

 

نتیجه:

مشکل ممکن است آنطور که ما همیشه فکر میکنیم در

دیگران نباشد و شاید در خودمان باشد

 آیا شما هم همیشه ایراد رو در طرف مقابلتون می بینید؟

زیــارت

   

مستي نه از پياله نه از خم شروع شد
از جادة سه‌شنبه شب قم شروع شــد
آيينه خيره شد به من و من به‌ آيـينـه
آن قدر خيره شد كه تبسم شروع شـد
خورشيد ذره‌بين به تماشاي من گرفت
آنگاه آتـش از دل هـيـزم شروع شـــد
وقتي نسيم آه من از شيـشه‌ها گـذشـت
بي‌تابي مزارع گـندم شروع شــــــــد
موج عذاب يا شب گرداب؟! هيچ يك
دريا دلش گرفت و تلاطم شروع شـد
از فال دست خود چه بگويم كه ماجرا
از ربـناي ركعــت دوم شـروع شــــد
در سجده توبه كردم و پايان گرفت كار
تا گـفـتم الـــسلام علـيكم ... شروع شـد

(فاضل نظری) 

قرار نیست که انگار ما به هم برسیم...

لازم دیدم برای عوض شدن فضای سایت، غزلی از یک عاشق رو براتون بذارم!
 
بغض باران

خدا برای تو بغضش گرفت و بعد از آن                         صدای اشک خدا بود هق هق باران               

دلم برای تو گاهی عجيب می گيرد                               غروب ها و دم عصر جمعه آقا جان

در انزوای خيالم خيال می کردم                                   که بود مرغ خيالم به راهتان مهمان

و سالهاست که از خود سوال می پرسم                         که بی شما به چه اميد گل دهد گلدان

قرار نيست که انگار ما به هم برسيم                            تمام خواهشم اما به اين دو جمله و آن

که هر کجا و کجايي خدا نگهدارت                       …………………………

دوست دارم مصرع آخر رو هر کسی خودش پر کنه.     (شاعر:امین سوری)

باز هم بحری طویل

سلام به همه دوستان !
امیدوارم خوش و شاد و خرم باشید .
چند نکته لازم به ذکر :

۱.از همه دوستان خواستارم اگه مطلبتون زیاده ، همه یا نصفی از اون رو تو ادامه مطلب بذارید !

۲.در بحرهای طویل یادداشت شده اگر غلطی املایی هست ، مقصر من نیست ، چون من فقط یک دور میخونم و بعد متن اون رو از جایی برداشت میکنم !

۳.در آخر به "زحمت کش سایت" خسته نباشید میگم و امیدوارم هر کدوم ما بتونیم بهش کمک کنیم و زحماتش رو کم کنیم !

و اما این بار !

داستان اندفعه رو همشو میذارم تو ادامه مطلب به ۲ دلیل :
۱.زیاد صفحه اول شلوِ نشه !
۲. چون کمی داستان با موازین سایت همخوانی نداره در صفحه اول نباشه بهتره و هرکی دوست داره بخونه بره تو ادامه مطلب !

امیدوارم راضی باشید

ادامه نوشته

معجزه شهر

چون دیدم دوستان زیاد بدشون نیومد ۱ داستان به قالب بحر طویل میذارم تا نظرهاتون رو دوباره بسنجم !
                                                      معجزه شهر

آن شنيدم كه يكي مرد دهاتي هوس ديدن تهران سرش افتاد و پس از مدت بسيار مديدي و تقلاي شديدي به كف آورد زر و سيمي و رو كرد به تهران، خوش و خندان و غزلخوان ز سر شوق و شعف گرم تماشاي عمارات شد و كرد به هر كوي گذرها و به هر سوي نظرها و به تحسين و تعجب نگران گشت به هر كوچه و بازار و خيابان و دكاني.
در خيابان به بنايي كه بسي مرتفع و عالي و زيبا و نكو بود و مجلل، نظر افكند و شد از ديدن آن خرم و خرسند و بزد يك دو سه لبخند و جلو آمد و مشغول تماشا شد و يك مرتبه افتاد دو چشمش به آسانسور، ولي البته نبود آدم دل ساده خبردار كه آن چيست؟ براي چه شده ساخته، يا بهر چه كار است؟ فقط كرد به سويش نظر و چشم بدان دوخت زماني
.
ناگهان ديد زني پير جلو آمد و آورد بر آن دگمه ي پهلوي آسانسور به سرانگشت فشاري و به يك باره چراغي بدرخشيد و دري وا شد از آن پشت اتاقي و زن پير و زبون داخل آن گشت و درش نيز فرو بست. دهاتي كه همان طور بدان صحنه ي جالب نگران بود، زنو ديد دگر باره همان در به همان جاي زهم وا شد و اين مرتبه يك خانم زيبا و پري چهر برون آمد از آن، مردك بيچاره به يك باره گرفتار تعجب شد و حيرت چو به رخسار زن تازه جوان خيره شد و ديد در چهره اش از پيري و زشتي ابداً نيست نشاني
.
پيش خود گفت كه:«ما در توي ده اين همه افسانه ي جادوگري و سحر شنيديم، ولي هيچ نديديم به چشم خودمان همچه فسون كاري و جادو كه در اين شهر نمايند و بدين سان به سهولت سر يك ربع زني پير مبدل به زن تازه جواني شود. افسوس كزين پيش، نبودم من درويش، از اين كار، خبردار، كه آرم زن فرتوت و سيه چرده ي خود نيز به همراه درين جا، كه شود باز جوان، آن زن بيچاره و من سر پيري برم از ديدن وي لذت و، با او به ده خويش چو برگردم و زين واقعه يابند خبر اهل ده ما، همه ده بگذارند، كه در شهر بيارند زن خويش چو دانند به شهر است اتاقي كه درونش چو رود پيرزني زشت، برون آيد از آن خانم زيباي جواني»!

                                                                                                  ابولقاسم حالت