یک هفته تا پایان سال مونده.چقدر خوشحالم که امسال داره تموم میشه چون واقعا سال خوبی برام نبود،الان که به زندگیم توی این سال نگاه می کنم فقط شکست می بینم.واقعا برام دردناکه ولی باید بگم که تقریبا به هیچ کدوم از خواسته ها و اهدافم نریسیدم.بخش اصلی 18 سالگی من تو سال 87 بود سالی که من فکر می کردم قراره یک مرد کامل به دنیا بیاد ولی الان که تقریبا یک ماه از 19 سالگیم می گذره فکر می کنم به عنوان یک شکست خورده مطلق به دنیا اومدم بعضی وقت ها هم به خودم امیدواری می دم که اشتباه می کنم و هنوز نوجوانم و برای کامل به دنیا اومدن وقت دارم ،هر چند کم.وقتی به امسالم فکر می کنم همیشه به سه احساس می رسم:ترس،درد و عشق،سه حسی که هر کدومش اگه طولانی بشه برای خم کردن کمر یک مرد کافیه.می خوام در سال جدید تمام سعیم رو بکنم که این احساسات رو تغییر بدم ولی مشکلم اینه که اینقدر با این حس ها بودم که چیز دیگه ای رو نمی شناسم.(کمکم کنید.) می خوام امسال لحظه ی سال تحویل برای احتمالا اولین بار توی عمرم دعای سال تحویل رو بخوانم شاید که کمکم کرد در تغییر.

چقدر این عوض شدن سال خوبه!چقدر این تکرار رو دوست دارم!هفته ی پیش که برای رفتن به دانشگاه از خونه اومدم بیرون بالاخره بهار رو حس کردم و سه شنبه که گل یاس توی اتاقم گل داد از خوشحالی منفجر شدم(ترکشش به چند نفر از دوستان رسیده!)که بالاخره از دست این سال لعنتی خلاص می شم.فقط می خوام خودمو در برابر بهار رها کنم چون فکر می کنم مثل سواریه که با حرکتش تمام مردگی ها و کم کاری ها رو نابود می کنه.چیزی به پایان یک سال نمونده و فقط یک برنامه برای این مدت دارم:آماده کردن خودم برای یک شروع مجدد.

توضیح:اگه نوشتم بریده به نظر می آد به خاطر اینه که یاد آوری سال و اعتراف به شکست واقعا برام سخت بود.