راهش را یاد گرفته ام. همین که صدای "ب" می آید سرم را می کنم توی لجن. خیلی سخت نیست. جوری سرم گرم می شود که بو و گندش را اصلا نمی فهمم. کرم ها، بچه غورباقه ها، وزغ های بزرگ، بقیه ی آن ها که سرشان را مثل من کرده اند تو. کم که نیستیم. اهالی مانداب! خیلی زیادیم... تا چشم کار میکند و گوش می بیند... اهالی مانداب.

خودت که بهتر می دانی، از همه ی آن چه آفریده ای عاقل ترم. زرنگ تر! تا حس می کنم نزدیک است که بگویی "بخوان"، نزدیک است که صدا برسد، که نسیم بوزد، که باد بر شانه های من فرود آید، سرم را می کنم آن تو! زرنگی را سیر میکنی؟ می دانم که صدا به آن جا نمی رسد و گر نه کرم نمی شدند و این همه وزغ؟!

می خواهی بگویی "بخوان" و من پیش از آن که واژه را تمام کنی، در آغاز کلمه ات می گریزم. پی ام می گردی که مبعوثم کنی و همه ی غارهای تنهایی از حضورم خالی اند. حرایی نیست که بشود مرا در آن بر انگیخت.

عنکبوت هیاهو بر سردر همه ی تنهایی های من تار تنیده است و من روزها است سال ها است به نام آن که مرا آفرید هیچ نمی خوانم.

تلفن! حرف می زنم...ساعت ها. با یکی که اصلا برایم مهم نیست که چه می گوید. حتی مهم نیست چه می گویم. حرف هایی که نمی خواهیم بزنیم. از هر دری. حرف هایی که فقط برای نشنیدن صدای "ب" خوب اند.

پیتزا، رستوران، کافه، سوپر... تنوع زیاد شده؛ اصلا همین که پای قفسه ها بایستم و همه را ببینم و یکی را انتخاب کنم، خودش کلی وقت را گرفته. می شود لیس زدن بستنی و گاز زدن بلال را بیش تر طول داد، جوک های بیش تری گفت. خیلی کارها می شود کرد. من که دیگر مثل قدیم ها ساده نیستم که یک جا بنشینم تا آن حزن عمیق مثل مه بیاید و روی دلم را بگیرد و بعد... من حالا دیگر خیلی کارها بلدم.

کنار جوی ها و رود ها پی نگاه خیره ی من به زلال آب می گردی تا آن تلنگر بزر را به روحم فرود آری؟ من که گفته ام زرنگ شده ام.کنار رودخانه فقط اجاق می سازم، گوشت کباب می کنم و به دندان می کشم. زلال آب؟ "هه! هه!" من واقع گرا شده ام، رها از این حس های شاعرانه.

منتظری من با حسرت به کوره راه های بی سر انجام نگاه کنم و از شوق رفتن پر شور تا بگویی که چی گم کرده ام؟ نه! گذشت آن روزها!

من حالا در ابتدای کوره راه می ایستم و به بنگاهی محل می گویم: "چقدر خرج بر می دارد اگر بخواهم سنگ ها را از این راه باریک بالا ببرم؟ آن بالا می خواهم ویلا بسازم!"

منتظری که دلم تنگ شود، بغضم بگیرد، اشکم بریزد، سرم را بکوبم به دیوار، بنالم:

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان

قال و مقال عالمی می کشم از برای تو؟

این کارهای قدیمی ها بود. من اصلا نمی گذارم دلم تنگ شود. برای چی الکی ناله کنم؟ من خودم شده ام قال و مقال عالم. راحت! دیگر لازم نیست چیزی را بکشم. شدم خودش. شیرچه زدم تویش. تا ته ته! زور است؟ نمی خواهم رنج بکشم. می دانم که شنیدن، آغاز رنج است. "ای انسان تو رنج می کشی به سوی من، رنج کشیدنی" پس نمی خواهم بشنوم. همین جا مطلب را روشن کنم: من می خواهم دانه ی توی خاک باشم و همان جا بگندم. در آمدن از خاک سخت است؛ رنج دارد. به همین دلیل من هوس آفتاب و عطش نسیم را در خود کشته ام. دست از سرم بردارید.

بنده خودم نگاری شده ام که نگو و نپرس. هی می روم مکتب و خط می نویسم. به همه هم می گویم: "دنیا یعنی همین! مکتب و خط! غمزه و این چیزها قدیمی شده! حالا اگر سیر نمی شوید و مرتب حس می کنید چیزی کم است لابد کم خط می نویسید، بیش تر بروید مکتب! نفس عمیق بکشید، دوش آب سرد بگیرید. سعی کنید به خرافاتی مثل غمزه و الهام و این حرف ها فکر نکنید."

و باز تو مرا مبعوث می خواهی! برانگیخته! رسول اقلیم کوچک خودم، و باز من می گریزم. از تمام آن چه مرا به نام تو می خواند. من می ترسم.من از لرزش بعد از فرود واژه ها می ترسم.

از حرا فرود آمد. به خانه رفت. گفت: "برد بیاورید تا خود را بپوشانم" می لرزید، و می لرزید، چنان که بید در باد. باز صدایش کردی: "ای جامه به خود پیچیده! برخیز!"

من می ترسم. از لرزش بعد از فرود واژه می ترسم.از این که دیگر نگذاری لای جامه های به خود پیچیده ام بمانم. از این که بخواهی برخیزم. من میخواهم بخوابم. لای لایه هایم. من از برخاستن می ترسم.

تو مرا مبعوث می خواهی. برانگیخته! رسول اقلیم کوچک خودم! و من می گریزم، از تمام آن چه مرا به نام تو می خواند.