بر روی تپه ای بلند ایستاده بود. صورت چروکیده و خسته اش نمایشگاهی از تجربیات تلخ و شیرین زندگی بود. نگاهش گاهی به آسمان بود، گاهی به جلو. محاسن سفیدش را دستی کشید و گفت: "نمیخواهی دست از سر من برداری؟ میبینی که، پیر و فرتوت شده ام. این دم آخری رهایم کن!"

آن یکی بر روی تپّه ی روبرویی ایستاده بود. نگاه شیطنت آمیزی داشت. چهره اش عبوس بود. ابروانش را در هم فرو کشید. با عصبانیت دستش را به سمت درّۀ میان دو تپّه نشانه رفت و گفت: "اگر دستم به تو برسد جایت آنجاست"

ترس در وجودش شعله گرفت. تنش لرزید. دلش گرفته بود. مثل بچه ها شده بود. دلش میخواست پایش را بر زمین بکوبد و بگوید: "من کمک می خواهم". شیطان، رو در رویش ایستاده بود و تهدیدش کرده بود.

دلش می خواست مثل بچه ها پایش را بر زمین بکوبد و بگوید من "خدا" را می خواهم. خدایی که در این نزدیکی است.

بچه که نمی داند خدا را نمیتوان دید. توجیه منطقی هم سرش نمی شود. راستی، ماجرای موسی و شبان را شنیده ای؟!

 

جوان است. دلش شکسته. سرش روی زانوی راستش قرار دارد. موهای به قول امروزی ها فشن کرده اش، شلوار لی اش را سیاه کرده. کتانی هایش را از پا در آورده و به اطراف انداخته. گریه می کند. بچه ها می گویند شکست عشقی خورده.

هر از گاهی سرش را بلند می کند و نسیم گرم تابستان چشمان کبودش را می سوزاند.

نزدیک که رفتم، شنیدم که مانند کودکان گریه می کرد و می گفت: " من "خدا" را می خواهم. خدایی که در این نزدیکی است."

 

این روزها حالم، همچون نهال خشکیده ایست که پیش از این آفتاب بر آن می تابیده، و اکنون از بی آبی و بی نوری رمق در جانش نمانده. همۀ امیدم به شنیدن پژواکی است که صدها سال است در انتظار شنیدن آن، غارنشینان بی آب و بی نوری همچون من، رمقی در جانشان نمانده. و همچون طفلی درمانده فریاد میزنم...

و من "خدا" را می خواهم. خدایی که در این نزدیکی است...

موسیا آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند