برادر! عیدت مبارک

غدیر بود. رفتیم پیشانی اباذر را ببوسیم و بگوییم: "برادر! عیدت مبارک" پیشانیش از آفتاب ربذه سوخته بود!!

  به "ابن سکیت" گفتیم "علی". هیچ نگفت، نگاهمان کرد و گریست. زبانش را بریده بودند.

  خواستیم دست های میثم را بگیریم و بگوییم "سپاس خدای را که ما را از متمسّکین به ولایت امیرالمومنین قرار داد" دست هایش را قطع کرده بودند!!

  گفتیم : "یک سیدی بیابیم و عیدی بگیریم" سیّدی! کسی از بنی هاشم. جسدهاشان درز لای دیوارها شده بود و چاه ها از حضور پیکرهای بی سرشان پر بود! زندانی دخمه های تاریک بودند و غل های گران بر پا، در کنج زندان ها نماز می خواندند.


فقط همین نبود که میان بیابان بایستد، رفتگان را بخواند که برگردند و صبر کند تا ماندگان برسند. فقط همین نبود که منبری از جهاز شتران بسازد و بالا رود، صدایش کند و دستش را بالا بگیرد، فقط گفتن جمله ی کوتاه "علی مولاست" نبود. کار اصلا اینقدر ها ساده نبود. فصل اتمام نعمت، فصل بلوغ رسالت. فصل سختی بود.

  بیعت با "علی" علیه السلام مصافحه ای ساده نبود. مصافحه با همۀ رنج هایی بود که برای ایستادن پشت سر این واژه ی سه حرفی باید کشید. ایستادن پشت سر واژه ای سه حرفی که در حق، سخت گیر بود. این روزها ولی همه چیز آسان شده است. این روزها "علی مولاست" تکه کلامی معمولی و راحت است.


اگر راحت می شود به همۀ تیرک های توی بزرگراه تراکت سال امیرالمومنین زد و روی تابلوهای تبلیغاتی با انواع خط ها نوشت "علی!"، اگر خیلی راحت و زیاد و پشت سر هم می شود این کلمه را تکرار کرد و تکرار، حتما جایی از راه را اشتباه آمده ایم. شاید فقط با اسم یا خط بی جان مصافحه کرده ایم وگرنه با او؟!... کار حتما سخت بود، صبوری بی پایان بر حق، تاب آوردن عتاب هایش حتما سخت بود.


آن "مرد ناشناس" که دیروز کوزه ی آب زنی را آورد، صورتش را روی آتش تنور گرفته "بچش! این عذاب کسی است که از حال بیوه زنان و یتیمان غافل شده". آن "مرد ناشناس" سر بر دیوار نیمه خرابی در دل شب دارد. میگرید : "آه از این ره توشۀ کم، آه از راه دراز" و ما بی آنکه بشناسیمش، همین نزدیکی ها جایی نشسته ایم و تمرین می کنیم که با نامش شعر بگوییم، خط بنویسیم، آواز بخوانیم و حتّی دم بگیریم و از خود بی خود شویم.

  عجیب است! مرد هنوز هم "مرد ناشناس" است.

گزارشي از حضور پرشور سبزها در 13 آبان

امروز 13 آبان است و ما خود را براي يك روز بزرگ آماده مي‌كنيم. همان طوري كه رييس جمهور موسوي چند روز پيش گفته بود، آنك 13 آبان رسيد. از وقتي بيانيه رييس جمهور را خوانده‌ام، انرژي مضاعفي گرفته‌ام. مطمئنم كه امروز تهران را فتح مي‌كنيم، مطمئنم. به شرطي كه مردم ميليوني بيايند و تا لحظه پيروزي در خيابان‌ها بمانند.

از خانه بيرون مي‌آيم. خداي من! چه مي‌بينم؟ همه جا سبز است. كوچه‌ها، خيابان‌ها، مغازه‌ها، خانه‌ها، در و ديوار شهر، همه جا سبز است. حتي آسمان هم امروز سبز است. زنگ زدم به مسعود. ديشب با هم قرار گذاشته بوديم كه امروز با هم باشيم. مسعود از رفقاي قديمي بالاترين است. رژيم خيلي از او مي‌ترسد. چون لينك‌هايش، دارد رژيم را نابودي مي‌كند. من هميشه به لينك‌هاي مسعود امتياز مثبت مي‌دهم. اين مسعود، افتخاري است براي بالاترين. ديشب تا دير وقت مشغول ارسال لينك در بالاترين بوديم. رژيم ديشب حسابي كلافه شده بود. لينك‌هاي ما اعصاب كودتاگران را بهم ريخته. ديروز و ديشب همه يك صدا در بالاترين فرياد مي‌زدند مرگ بر كودتا.

ادامه مطلب

لحظه ی زیبای حقیقت

چند روز پیش یک کلیپ از یکی از مسابقات تلویزیونی شبکه fox دیدم که خیلی برام جالب بود.در برنامه the moment of truth از شرکت کننده سوالات خصوصی می پرسن و با دروغ سنج اونو چک می کنند.در هر مرحله سوالات شخصی تر میشه و جایزه هم در هر مرحله اضافه میشه تا 21 سوال که جایزه 500000 دلاری رو داره.جلب اینکه تا حالا هم کسی نتونسته به 21 سوال بدون دروغ جواب بده و این جایزه رو ببره.4 نفر از دوستان و اعضا خانواده شرکت کننده هم در استدیو هستند که می توانند یک بار در طول برنامه درخواست کنند که شرکت کننده به سوال جواب نده و مجری سوال جایگزین رو بپرسه.این قوانین کلی مسابقه بود ولی کلیپی که من دیدم 3-4 تا سوال از سوال 14 به بعد از یک زن جوان بود در حضور شوهر، احتمالا مادر،پدر و خواهر.مجری برنامه تمام حیثیت و ابرو زن و مرد رو با سوالاش ازشون گرفت.از این سوال که "موقع ازدواج فکر می کردی هنوز عاشق دوست پسر قبلیت هستی؟"(مضمون)شروع کرد و تا گرفتن اعتراف داشتن رابطه جنسی با غیر از شوهر بعد از ازدواج پیشرفت.زن به همه این سوالات با مشکلات  و خجالت جواب داد(شوهر بدبخت 5 متر اون طرفتر نشسته بود!).به نظرم زن قطعا برنده می شد چون دیگه چیزی برای از دست دادن نداشت تا براش دروغ بگه.وقتی مجری  سوال 18 رو پرسید به نظرم احمقانه بود چون مجری پرسید"به نظر خودت آدم خوبی هستی؟"ولی نتیجه یک صحنه ویران کننده بود.زن پس از کلی مکث (جواب شوهرش خیر بود!)گفت بله.ولی دروغ سنج اعلام کرد که دروغ میگه!این زن یکی از بهترین صحنه هایی که تا حالا دیدهام رو خلق کرد.تمام مشکلات رو با دروغ هرچند به سختی پشت سر گذاشت از ابروش خرج کرد تا به هدف برسه ولی با دروغ گفتن به خودش نابود شد.نشونم داد که با هر کی می خوام روراست نباشم به خودم نباید دروغ بگم و نمی تونم به خودم دروغ بگم.

(این کلیپ در گروه فیس بوک دوره به اشتراک گذاشته شده.)

ولادت امام رضا مبارک

موسیا آداب دانان دیگراند

دید موسی یک شبانی را به راه

کو همی گفت ای خدا و ای اله

...

...

ما برون را ننگریم و قال را

ما درون را بنگریم و حال را

موسیا! آداب دانان دیگرند

سوخته جان و روانان دیگرند

- با هم راه افتادیم.من بودم و شبان. او می رفت چارق خدا را بدوزد، روغن و شیر برایش ببرد، موهایش را شانه کند. من می رفتم. پابوس حضرت!

- گفت: " حالا کدام حرم برویم؟ " گفتم: " فرقی با هم ندارند. همه ی اولیای خدا یک نور واحدند ". شبان خندید: " برای تو فرقی نمی کند کجا برویم؟ " گفتم: " نه، نباید بکند. " گفت: " پس چرا به اسم او که می رسی، روی چشمت مه می گیرد؟ فرق نمی کنند که؟ " لال شدم. مچ گرفته بود. گفت: " تو نور واحد و این حرفها سرت نمی شود. درس تو هنوز به آنجا نرسیده، این درس کلاس بالایی هاست. درس تو رسیده به نان و نمک! نان و نمک او را خوردی، به او دل بستی. بین او و همه ی ائمه فرق می گذاری. نمک گیر شده ای. "

- می خواستم قبل از اینکه مشرف شوم غسل کنم. می دانستم جزو آداب است. دوش هتل آب گرم خوبی داشت. لیف و صابون و کیسه هم بود برای سابیدن، اما این شبان نگذاشت. گفت: " فایده ای ندارد، این آب ها چرک ما را نمی شوید. این لجن ها لِرد بسته. اگر بسابی هم نمی رود. " گفتم: " با این سر و وضع برویم؟ " گفت: " اهل بیرون کردن که نیستند. معصوم هم که نمی تواند به رجس نگاه کند. می بینند الان است که بارگاهشان نجس شود. دستور می دهند زود بیایند ما را تطهیر کنند که همه جا را به گند نکشیم. تا می آیند بشویندمان زود نیت می کنیم: خدایا ما را از پاکیزگان قرار بده و این می شود غسل زیارت! " گفتم: " چه زرنگی! " گفت: " کسی برای ملاقات می رود غسل می کند، عاقل؟ " شیر آب را بستم. یکی در گوشم زیارت جامعه می خواند: " ولایتتان زیبامان کرد، چرک روحمان را گرفت، جانمان را شست. "

- کفش های من و پاهای برهنه ی او، هر دو به صحن رسیدیم. گفتم: " تند نرو! باید اول اذن دخول بخوانیم. اجازه ی ورود بگیریم. " پاهای عریانش از شوق رفتن لرزیدند. مبهوت نگاهم کرد. گفتم: " من می خوانم تو تکرار کن:

آیا به من اجازه می دهید ای فرشتگان مقیم در این درگاه؟

آیا به من اجازه می دهی ای رسول خدا؟

آیا به من اجازه می دهی ای آقا، ای علی بن موسی الرضا؟ "

عصایش را به زمین کوفت: " این جور ادب ها مال اهل مدینه ی خودشان است. همان ها که هر روز به درسشان می آیند، دستشان را می بوسند. ما که اهل شهرشان نیستیم. ما را که راه نداده اند. ما اهل بیابانیم. دور از آب و آبادی ولایت! ما اعرابی هستیم. بیابان فراق نشین. اعرابی ادب سرش نمی شود. "

- اعرابی به مسجد مدینه آمده بود. چون نیاز پیدا کرد، همان جا در مسجد ادرار کرد. اصحاب برآشفتند. خواستند او را بزنند. پیامبر آن ها را عقب زدند. فرمودند: " با او مدارا کنید! "

- گفت:  " با ما مدارا می کنند! باور کن. " گفتم: " هیچی نگوییم؟ همین طور برویم تو؟ " گفت: " فقط سرت را بینداز پایین و برو تو! به زبان بیابان نشینی، این یعنی اذن دخول! "

سرش را انداخت پایین و با پاهای برهنه ی از شوق لرزان دوید طرف حرم. خادم کفش دار زد به شانه ام: " نمره ی کفش تو بگیر. حواست کجاست؟ "

- گفتم: بیا سلام کنیم.

"سلام بر تو ای حجت خدا در زمین

 سلام بر تو ای صدیق شهید

 سلام بر تو ای جانشین خوب و نیکو"

شبان ایستاده بود و طوری غریب، به کلماتی که از دهانم می آمدند نگاه می کرد. طوری غریب! طفلکی، نمی فهمید. حرف ها به زبان او نبود. نگاهش کردم تا شاید او هم سلام ها را تکرار کند. هنوز مات بود... در من؟ یا کنارم؟ نمی دانم! دست روی سینه اش گذاشت: " السلام علیک دوست! سیدی مولای مهربان! "

- ایستادیم گوشه ی دیوار آینه ای. گفتم: " حالا باید زیارت نامه بخوانیم. " رفتم مفاتیح بیاورم. با من نیامد. ماند. همان جا پوستینش را انداخت کف زمین. نشست. سرش را گذاشت به دیوار. زل زد به ضریح. مفاتیح در دست های من باز بود. گفتم: " بگو سلام بر تو ای نور خدا در تاریکی های زمین! " نگفت. ناگهان با لحنی غمگین که کسی اش مرده باشد نوحه کرد: " از آن بالا بالا ما را انداختند پایین! آقا. تاریک بود، چه جور. آن پایین را می گویم. چشم، چشم را نمی دید. مثل اتاق که تاریک باشد، نه! مثل شب رودخانه، شاید هم مثل رودخانه ی یک شب. غلیظ! دست که می بردیم جلو، دستمان توی تاریکی گیر می کرد. حتی دستمان را هم نمی دیدیم. موج های تاریکی هر هر می ریختند روی هم! ترسیده بودیم آقا. چه جور! خالی بود. دور و برمان را می گویم. هیچی نبود. نه چیزی که بشود گرفت، نه چیزی که بشود رویش ایستاد یا بهش تکیه کرد. مثل بیابان لخت؟ نه! تو بیابان اقلا زیر پای آدم چیزی هست، ولی آنجا نبود. حتی زیر پاهایمان هم خالی بود.

آقا، تنها بودیم. صدای ناله ی همدیگر را می شنیدیم، ولی هر چه دست می کشیدیم هم را پیدا نمی کردیم. دست هایمان را کشیده بودیم جلو، کورمال، کورمال، دور خودمان می چرخیدیم و دنبال چیزی که نبود می گشتیم.

بعد همانی شد که خودتان می دانید. صدای شما آمد، از پشت تاریکی. اول گفتید: " سلام! " نمی دانید چه حالی شدیم. از وقتی از آن بالا بالا افتاده بودیم کسی بهمان سلام نکرده بود. صدایتان! صدایتان خیلی آشنا بود، ولی هر چه فکر کردیم یادمان نیامد کجا قبلا شنیده بودیم.

گفتید: " من این جایم  این جا تاریک نیست! من فانوس دارم! " آقا دلمان غلنج رفت. داد زدیم: " کجا؟ کدام طرف؟ " گفتید: " یک قدم جلوتر " از ذوق جیغ کشیدیم. یک پایمان را بلند کردیم که بگذاریم جلوتر! یک دفعه گیج شدیم. ما مدت ها بود داشتیم می چرخیدیم. حالا دیگر یادمان نمی آمد که اول به کدام جهت آمده بودیم تو قبل از چرخیدن! نه اصلا یادمان نمی آمد.

پای بالا رفته را به کدام طرف زمین می گذاشتیم که اسمش جلوتر باشد؟ نمی دانستیم. گفتیم شاید دور بعدی معلوم شود. باز چرخیدیم.

این ها همه را یادتان هست که، خب حالا یک مطلب کوچک: ما هنوز همان جاییم آقا! تو همان حال ها! داریم می چرخیم تا شاید دور بعدی بفهمیم. عجیب است؟ نه؟ باورتان نمی شود؟ هستیم دیگر! درست همان جا! فقط فرقی که کرده، صدای شما یواش تر می آید. هر هر موج های تاریکی هم بلند تر شده!

خب، نیامدم ای جا که داستان را از اول تعریف کنم. می خواستم بگویم: آقا ما فانوس نداریم، خب؟ این جا هم تاریک است. خب؟ حالا شما هی از پشت آن موج ها بگویید: " بیا جلوتر! " عجب بدبختی ای است. آقا ما نمی دانیم شما کدام طرفید؟ جلوتر کجاست؟

چه وضع گریه داری داریم. همین طور دستمان روی تن تاریکی است، داریم می چرخیم. صدای شما می آید. یک پای ما توی هوا است. اشک هایمان می ریزند وسط دایره  ای که دورش می چرخیم.

آقا فانوس را بگیرید بالاتر! همین آقا! من اصلا آمده بودم همین را بگویم: فانوس را بگیرید بالاتر.

پیرزنی کنارم بود گفت: " جوان! اگر زیارتت تمام شده مفاتیح را بده من هم بخوانم. " تمام شده بود؟ زیارتم؟... زیارتش؟

- چمدان را که توی کوپه گذاشتم دیدم بقچه اش نیست. گشتم همه جا را، توی ایستگاه نبود. قطار سوت کشید. پریدم توی کوپه. قطار راه افتاد. سرم را چسباندم به شیشه. از گنبد که رد شدیم یادم افتاد که جا ماند. همان جا. آن گوشه، زل زده به ضریح.

به اعتماد، اعتماد نکنید!

سه هفته پیش تو یک شرکت مهندسی یکی از دوستانم که فوق لیسانس عمران شریف به یه مهندس دیگه می گفت توی این عکس چه ویژگی هست؟ بعد از بحث بررسی به این نتیجه مهم رسیدن که حجاریان با پوشیدن لباس سبز و نشستن روی مبل سبز و قرار دادن میوه های سبز می خواد بگه من با شمام و همهی حرفام کشکه!

از همون روز به این داستان مشکوک بودم تا اینکه دیشب گزارش تصویری شب آزادی حجاریان رو تو چندین سایت دیدم متوجه هنر فتوشاپ شدم! به رنگ لباس مبل و وسایل در عکس های اصلی و عکس اعتماد دقت کنید.

کاری ندارم که حجاریان واقعا نظرش چیه (که به نظر من بیشتر حرف هایی که زد صحت داشت) اما چیزی که می خوام بگم دروغ پردازی به این واضحی روزنامه اعتماد. اینکه عکس و خیلی تابلو، چه برسه در محتوا و تحلیل ها ی سیاسی و غیر سیاسی این روزنامه.

خلاصه این روزا بازار دروغ پراکنی و شایعه خیل داغ. وقتی تو سایت ها خبر تظاهرات 1000 تا 2000 نفری در شریف رو دیدم تعجب کردم.(چون من اونجا بودم و جمعیت بین 300 تا500 نفر بود در ضمن عکس دانشجو نما های غیر شریفی هم تو همون جمعیت موجود!) وقتی که خبر کشته شدن چنیدن نفر و انتقال اونها به قطعه 302 بهشت زهرا رو دیدم شاخ در اوردم.

دو تا عکسه دیگه در ادامه مطلبه.

مخلص کلام خیلی مواظب خودمان باشیم!
ادامه نوشته

شورای جديد در راه است!

با سلامدوره 12 احسان

اعضاي شورای دوره پس از وقفه‌ی چند روزه، امروز پنج شنبه از ساعت 10:30 در محل دبيرستان گردهم آمدند، تا شرايط و برنامه‌های مختلف دوره را بررسی نمايند.

پيرو مباحث مطروح در اين جلسه و جلسات قبلی، مقرر شد تا در جلسه‌ی دوره‌ی آينده، اعضای شورای جديد دوره از سوی دوستان هم‌دوره‌ای انتخاب گردند.

به همين منظور، دوستانی كه تمايل به حضور و عضويت در شورای بعدی دوره را دارند، در روز جلسه‌ی دوره اعلام آمادگی نمايند تا رای‌گيری انجام شود.

: شورای جدید، ۵ نفره خواهد بود.
:: زمان و مكان جلسه‌ی دوره‌ی بعدی، طی همين چند روز اعلام خواهد شد.
::: اگر نظر یا پیشنهادی دارید، در همین مدت به ما منتقل کنید.

شستشو یا که فرار مغزهای پسته ای؟!

من قرار بود در یک مطلب کتاب "جنگ روانی" که جزو کتاب های درسی دانشگاه عالی دفاع ملی است را بررسی کنم ولی به علت کم کاری فقط فایل مربوط به بخش روش های شستشوی مغزی را برای دانلود قرار می دهم اگر لازم بود توضیحات بیشتری آماده می کنم ولی به نظرم الان همین صفحات گویای محتویات کتاب است.

آقای سروش؛ درد شما مخالفت با شریعت نبوی است



هفته گذشته، یکی دیگر از بیانیه‌های نفاق یعنی (بیانیه یا توهین‌نامه آقای سروش به مقام معظم رهبری) در سایت‌ها منتشر شد، به این بهانه دکتر خسروپناه استاد گرانقدر حوزه و دانشگاه به تحلیل این توهین نامه پرداخته است.


به گزارش جهان در بخشهایی از این جوابیه خطاب به سروش آمده است:
 
آقای سروش
بنا به آنچه به نام تو در سایت‌های اینترنتی منتشر شد که به احتمال قوی و به دلیل نداشتن تکذیبیه از سوی شما و شناختی که از شما دارم، مستند است، از قحطی سال فضیلت و عدالت شکایت کردی و از ذلت و نکبت استبداد دینی شاد گشتی؛ البته ما هم از بی‌فضیلتی و بی‌عدالتی رنج می‌بریم، ما هم با استبداد دینی مخالفیم و از ذلت آن خوشحال؛ از بی‌فضیلتی‌ها، از بی‌ادبی‌های تو به ارزش‌های دینی و مقدسات اسلامی دردناکیم و از اینکه عدالت بر رفتارهای رذالت‌بار تو حکم نمی‌کند، ناراحتیم. بارها متفکران حوزه و دانشگاه به تو گفتند که استبداد دینی همچون هر استبداد دیگری نامیمون و ناپسند است و با مردم‌سالاری دینی و تئوری ولایت فقیه متفاوت است. تو بارها و در سال‌های قبل، این‌گونه سخن‌ها را گفتی و به تو جواب دادند که ولایت مطلقه فقیه با استبداد دینی تفاوت دارد و بارها امام راحل به لیبرال‌هایی مثل شما پاسخ داد که گرفتار مغالطه مفاهیم غربی و اسلامی نشوید؛ حکومت مطلقه در غرب، به معنای استبداد است، ولی ولایت مطلقه اسلامی به معنای اجرای تمام احکام الهی برای همه مردم در حد وسع و توان است. حاکم اسلامی بنابر نصوص دینی، عهده‌دار کشف احکام اجتماعی اسلامی و مدیریت کلان اجرایی آنها است و حاکم مستبد، خود واضع قوانین به نفع فرد یا گروه خاصی است. جناب سروش، چرا به مطالعه کتاب‌های اسلامی و فقهی و کلامی نمی‌پردازی تا با مفاهیم اسلامی آشنا شوی یا اینکه این حقایق را می‌دانی و برای دفاع از لیبرالیسم آمریکایی، حکومت ولایی را به استبداد دینی متهم می‌سازی. آیا برخورد حکومت با افراد اغتشاش‌گر و بحران‌زا در جامعه، استبداد دینی است؟ شاید آقای سروش می‌خواهد معنای آزادی و دموکراسی را با آنارشیسم مترادف بگیرد! آیا برخوردهای امنیتی را که غربیان با مخالفانشان انجام می‌دهند، نیز استبداد می‌دانی؟ چرا برای رضای خدا یک‌بار هم که شده، دل مبارک شما از ظلم فرانسویان بر ضد زنان محجبه و قتل زن بی‌گناه مسلمان و ستم آمریکایی‌ها بر ضد تبعیض نژادی و جنایت‌های صهیونیست‌ها بر ضد فلسطینیان رنجور نمی‌شود؟ 

آقای سروش
می‌دانی مشکل شما چیست؟ درد شما چیست؟ من به شما می‌گویم: مشکل شما نه تئوری ولایت فقیه و نه حاکمیت دینی مقام معظم رهبری است که بارها به شخص و جایگاه ایشان توهین کردی و نظام اسلامی و معظم‌له، با سعه صدر، تو را تحمل کرده و آزاد گذاشتند و تو هم، همیشه این آزادی را استبداد معرفی کردی، درد شما حتی قربانیان و زندانیان حادثه اخیر نیست! مخالفت شما با شریعت و دیانت نبوی و رسالت خاتم(ص) است. مخالفت شما با تحقق و اجرای احکام الهی است؛ به همین جهت، حکومت و مردم سالاری دینی را استبداد دینی خواندید؛ البته از مثل حاج فرج دباغی(سروش) که سال‌هاست کوس ضد نبوت و امامت می‌زند و با تئوری بسط تجربه نبوی به انکار وحی الهی می‌پردازد و آن را تجربه شخصی پیامبری می‌داند و متأثر از عوامل اجتماعی و روانی و فرهنگ زمانه معرفی می‌کند و خطای فراوان به آن نسبت می‌دهد؛ چنین مخالفتی بعید نیست. سروشی که حجیت کلام امام معصوم را نمی‌پذیرد و برای اینکه با دولت وقت مقابله کند، ارزش‌های مهدوی را طعن می‌زند، توهین به ولایت دینی رهبر فرزانه، بسیار سهل و آسان است. چگونه می‌توان انتظار داشت که سروش با نسبی خواندن معرفت دینی در نگاشته قبض و بسط تئوریک شریعت و نسبی خواندن حقیقت وحی و دین در بسط تجربه نبوی و طرح صراط‌های مستقیم و دفاع از مکتب لیبرال در عرصه فرهنگ و اقتصاد و سیاست، مدافع حکومت دینی باشد. پس سروش غرب‌زده و همراه با تئوریسین‌های پنتاگون و سیاه و دارای پارادایم نسبی‌گرا، باید با هر وسیله‌ای که شده با اجرای قوانین جزایی مخالفت کند و باید منافقانه، از اغتشاش‌گران، حمایت نماید و البته و صد البته او باید برای حادثه‌جویان، اشک تمساح بریزد. چگونه کسی که خود را به غفلت می‌زند، حقیقت دینی را انکار نکند؟ مگر همیشه اهل حقیقت در طول تاریخ با غافلان و منافقان روبرو نبودند؛ اینک نیز همه سنت تاریخی تکرار شده است. به تعبیر مولوی در دفتر اول، ستون حنانه از هجر رسول نالید، وقتی که مسندش را تغییر داد و بر فراز منبر رفت. ستون چوبی و جمادی آنقدر شعور داشت که حاضر نشد نخل پر میوه‌ای شود و حیات ابدی و اخروی را به حیات کوتاه مدت دنیوی ترجیح داد. آقای سروش چرا همچون چوب درختی به فکر آخرت خود نیستی؟! ...

متن کامل این جوابیه تحلیلی را در ادامه مطلب بخوانید.


ادامه نوشته

جنبش بي سر!

 

دکتر علي مطهري 
























۳۰ شهريور ۱۳۸۸























هنر رهبري يك جنبش اجتماعي اين است كه همواره بتواند نيروهاي هوادار خود را در مسير درست و همراستا با اهداف اوليه آن جنبش هدايت كند. برخي شعارهايي كه هواداران «موج سبز» در حاشيه راهپيمايي عظيم مردم در روز قدس سر مي دادند نشان داد كه رهبران اين جريان اجتماعي از هدايت آن در مسير اهداف خود عاجزند و هركسي از ظن خود يار اين جنبش شده است. به عبارت ديگر معلوم شد كه «موج سبز» يا «راه سبز اميد» يك جنبش بي سر است و مخالفان نظام اعم از سلطنت طلبان و منافقين و همه كساني كه كينه اي از جمهوري اسلامي به دل دارند و حتي كساني كه با اسلام مخالفند در آن راه يافته اند.

آيا مي توان باور كرد كه شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فداي ايران» و شعار «مرگ بر روسيه» به جاي «مرگ بر اسرائيل» و شعار «جمهوري ايراني» به جاي «جمهوري اسلامي» شعار جنبشي باشد كه مدعي است مي خواهيم اصول بر زمين مانده قانون اساسي را كه شامل آزاديهاي مدني و حقوق شهروندي است عملي سازيم و اسلامي بودن نظام و همبستگي اسلامي و دفاع از سرزمين اسلامي را يك اصل مفروض و مسلم مي داند؟ آيا اين شعارها كه به معني مخالفت با روز قدس و همراهي با صهيونيسم جهاني است مي تواند مورد حمايت رهبران اين حركت اجتماعي باشد كه مدعي احياي راه امام خميني هستند؟

و چه زيبا مردم در پاسخ آن شعار گروه موسوم به «موج سبز» مي گفتند: «هم غزه، هم لبنان، جانم فداي اسلام». آنها در اين شعار خود اولا بر همبستگي اسلامي تاكيد داشتند و اين كه به قول سيد جمال الدين اسدآبادي وطن ما آنجاست كه اسلام باشد و امت اسلامي امت واحد است و مرزهاي فعلي مرزهاي قراردادي است و اشغال فلسطين به معني اشغال ايران و پاكستان و سوريه و اندونزي و غيره است و ثانيا با اين شعار خود اعلام كردند كه هيچ چيزي غير از اسلام ارزش آن را ندارد كه انسان جان خود را در راه آن فدا كند، ما ايران را به عنوان وطن اسلامي دوست داريم و الا ايران منهاي اسلام تنها يك آشيانه است و عشق به آن از قبيل عشق يك كبوتر به لانه خود است و دفاع از آن از مشتركات انسان و حيوان است. آن دفاعي ارزشمندتر است كه جنبه ايدئولوژيك و مكتبي آنهم مكتب الهي داشته باشد. اصولا انقلاب اسلامي ديد ما را از نگاه تنگ ملي به نگاه وسيع اسلامي و جهاني ارتقا داد. بازگشت به شعارهايي كه صرفا منافع ملي را مد نظر دارد و از مباني اعتقادي و انساني تهي است نوعي ارتجاع به شمار مي آيد.

بايد به اين مردم آفرين گفت كه در مقابل شعار «نه غزه، نه لبنان، جانم فداي ايران» بلافاصله اين شعار را ساختند كه «هم غزه، هم لبنان، جانم فداي اسلام». به علاوه اين مردم، خوب مي دانند كه علاوه بر وظيفه اسلامي و به تعبيري منافع اسلامي، اصولا منافع ملي ما اقتضا مي كند كه براي آزادي فلسطين تلاش كنيم.

لازم است آقايان موسوي، كروبي و خاتمي كه به هرحال رهبران اين حركت قلمداد شده اند از اين شعارها تبري جويند و اگر واقعا به دنبال اصلاحات اجتماعي و احياي اصول فراموش شده قانون اساسي در خصوص حقوق فردي و اجتماعي مردم هستند اجازه ندهند كه هواداران آنها از چارچوب اهداف آنان خارج شوند، در غير اين صورت آنها به ابزاري در دست دشمنان اسلام تبديل خواهند شد. اينكه يك حركت اجتماعي را آغاز كنيم و از آفات آن غافل بمانيم به طوري كه گروهي مانند سلطنت طلبان از اين حركت، مخالفت با اسلام و تعصب ايراني گري را بفهمند يا با تجاهل اين گونه وانمود كنند، گروه ديگري پيام بي بند و باري را دريافت كنند و گروه سوم مانند آقاي دكتر سروش رسيدن به يك حكومت فراديني را اراده نمايند، نشانه ضعف رهبري آن حركت اجتماعي است.

بديهي است نظام جمهوري اسلامي از يك حركت اجتماعي كه به دنبال احقاق حقوق مردم باشد استقبال مي كند اما رهبران آن حركت همواره بايد از منحرف شدن شعارها و تغيير اهداف اوليه آن جلوگيري كنند تا مانند آنچه كه در روز قدس اتفاق افتاد ابزار دست طرفداران انهدام نظام جمهوري اسلامي واقع نشوند.
والسلام























شب‌های قدر - رايزنی‌های واقعی (پست 300 سايت)

اصولاً شب‌های قدر كه به آستانه‌ی زندگانی ما پای می‌نهند ۱، يك نشاط ذاتی در انسان پديدار می‌شود، يك شور و اشتياق عجيب كه بعضاً موجب و مقدمه‌ی برخی تحولات روحی نيز می‌گردد. شوری كه شايد مشابه‌اش را در محرم و صفر و گاهاً در رويدادهای ديگر بيابيم ولی آنها فقط مشابه هستند، اين يكی جنسش فرق می‌كند - نه اينكه بالاتر از آنهای ديگر است، قياس و رتبه‌بندی اينها محلش اينجا نيست - منظور اين است كه ذاتش متفاوت است. شايد بتوان گفت كه بی‌واسطه با خود پروردگار رايزنی می‌كنی! همين آخری را كه ياد كرديم، شيرينی بی حد و اندازه‌ی آن است. می‌خواهی تا محبوبت آنچه تقدير توست برای آينده، نيكو نگارد و از آنچه خيرش نمی‌چربد، بكاهد.

اما اينجا دو نكته عميقاً پا به جاست:

اول آنكه در كنار اين‌همه عظمت و معرفت و لطافت و زيبايي، روشن است كه برخی آفت‌های دنيايی و غيرالاهی نيز نفوذ كرده و رو به رشد خواهند گذاشت، يا با ظواهر درگير می‌كنند و به دنبال ته‌ديگ‌های بی‌مايه جستجوگر می‌نمايند و يا اصلاً بر صورت پرسش قلم نيستی كشيده و آن را در ذهن بی‌جلوه پندار می‌كنند. ...
اگر آن اولی باشيم كه فقط تلاش كنيم تا بخوانيم و بخوانيم و بخوانيم بی‌آنكه بفهميم و هرزمان كه سخن معرفت و اصلاحی نيز به پيش آيد، خاك‌آلود همان خواندن‌ها، خميازه‌های مستی و خماری سردهيم و همان‌طور كه بوديم گذر كنيم، كه خب فقط - البته تقريباً فقط - شب را گذرانده‌ايم و صد البته كه خسته نباشيم، چراكه شايد اقل بهره‌ها را از دريای منفعت‌ها صيد كرده‌ايم.۲ يعنی خيلی عادی هستيم!

دوم نيز، تكليفش از اول روشن‌تر است، بخار معرفت اولی حداقل ما را تا جايی ولو اندك مهيای تحرك می‌كند، امّا در اين مرتبه‌ی اخير همان بخار و غبار رقيق را نيز حول خويش نمی‌بينيم.
انسان وقتی خودش نخواهد و نپندارد و مايل نباشد، تقصير از آن ديگری نيست.

اين شب‌ها خوب است و عالی است كه انسان رنج عبادت به جان كشد و وقت خويش را به ندبه و ناله گذراند، اما حال و معرفت جايگاهی اَهَمّ دارد، آنجا كه معرفت باشد، الطاف و رحمت‌ها در سكوت و غير ادعيه نيز حاصل می‌شود چه رسد به همراهی آنان.
گرچه آن پروردگار رحيم و رحمانی كه نفسمان به وجود او گره خورده، همين كاستی‌ها را نيز با رأفت پرمايه‌ی خويش ارج گذاشته و دست رد بر سينه‌ای روانه نمی‌دارد ...

فَلَم أرَ مَوْلًی كريماً أصبَرَ علی عَبْدٍ لَئيمٍ ۳

------------------------------------------
۱. البته دقيق‌ترش شايد پانهادن ما به آستانه‌ی آنهاست!
۲. هرچند صيد كه شايد نتوان گفت، چرا كه در عرضه‌مان نمی‌گنجد؛ بلكه از روی كرامت و بزرگواری چيزی در كف تهی دستانمان گذارده‌اند و اينگونه امر برمان مشتبه گشته است!
۳. از دعای پرمعنای افتتاح

از وب‌نوشت حيران